خدایا.... دیر زمانی است که آرزوی وصال دارم و می دانم که بال و پرم را خود شکسته ام ، خدایا درمانده ام از نفس خویشم اما می دانم که باران لطفت ، آنچه رویاند، نمی خشکاند . خدایا می گریم برآنکه باید باشم و نیستم و اینک که رخساره برخاک نهاده ام به مدد فیض تو محتاجم . سر بلند کردم و به لوح زیبا ولی بس دل آزاری نگاه کردم " آسایشگاه سالمندان و معلولین " وقتی واژه ی آسایشگاه رو خوندم ، ازخودم پرسیدم : آیا جایی که آسایش هست آرامش هم آشیون داره ؟! در رو بازکردند : نظاره گر راهی و راهرویی زیبا شدم در بین درختان سربه فلک کشیده و به همه چیز گویا که تداعی رویاهایی رو داشت که راهرو ، منتهی به آن رویا می شد ولی رویایی بس دردناک ودل آزار. به جمعی رسیدم ، همه پیرمرد و پیرزن ، با صورت هایی زیبا ،که تجربه رو فریاد می کردند. ازپدری پرسیدم : پدرجان چرا اینجایی ؟ گفت : پسرم . از مادری پرسیدم : تو چرا مادر ؟ گفت : دخترم . از گروهی پرسیدم که چرا ؟ گفتند : هم دختران و هم پسران . گفتم : چه کرده اید مگر؟ گفتند : عمر. گفتم : مگه عمرکردن بد هستش ، گفتند : اگر اضافه باشی ، بله . گفتم : عمر دست خداست ؟ گفتند : عشق و محبت دست خود ماست . گفتم : مگر عشق و محبت نکرده اید ؟ گفتند : زیاد. گفتم : پس چرا شما عشق ومحبت ندیدید ، گفتند : امان از این روزگار! گفتم : که اونها هم نخواهند دید؟ گفتند استغفرا... گفتم : بازمحبت ، بازعشق ؟ ، گفتند: از زمانی که خدا سرشت ! دیگه نتونستم ادامه بدم. چرا که هرچی خواستم بگم که اونا بد کردند و مستوجب قهر وغضب خدا هستن ، نتونستم . آخر گفتم : حرفتون چیه ؟ جوابی شنیدم که ارکان وجودم رو لرزوند. به اونا پُشت کردم و اونا هم تا ابتدای راهروی منتهی به رویا منو بدرقه کردند. وقتی به اونایی که منو بدرقه کردند ، فکرمی کنم ، احساس می کنم که چه نگاه هایی رو میهمان بودم و چه نگاه هایی میهمان خداحافظی من شدند. وقتی نگاهشون و فریاد تودلشون وحتی جواب آخرشون رو به یاد مییارم ،اون نگاه هایی که از عمق وجود فریاد برمی آوردن که : " به آنان بگویید ، دوستشان داریم " پس بیائید مادر و پدرانمون رو به اندازه وسعت کهکشان شیری ، به اندازه دستان پرمهرهمه اونهایی که دوستمون دارن ، دوستشون داشته باشیم . و آتش مهرشون دردلمون خاموش نشه. |