شمع بگریست که در این سوز و گداز کز چه پروانه زمن بی خبر است
بسرش فکر و صد سودا بود عاشق آنست که بی پا و سر است
گفت پروانه ی پر سوخته ای که ترا چشم به ایوان و در است
من به پای تو فکندم دل وجان روزم از روز تو صد ره بتر است
پر خود سوختم و دم نزدم گر چه پیرایه ی پروانه پراست
کس ندانست که من میسوزم سوختن هیچ نگفتن هنراست
آتش ما زکجا خواهی دید تو که بر آتش خویشت نظر است
با تو می سوزم و می گردم خاک دگر از من چه امید دگر است
پر پروانه زیک شعله بسوخت مهلت شمع ز شب تا سحر است
سوی مرگ از تو بسی پیشترم هر نفس آتش من بیشتر است |