پائیر برگ ریزان

در برابر پائیز زانو می زنم و باران پرده مکرری است که دیدگانم را بردریچه بیداری می بندد. اگر که می خواهی مرا بیابی، بر دفتری نظر کن که در آنسوی پنجره های بسته ورق می خورد. اگر که می خواهی دستم را بفشاری به زیرگامهایت نظری بیفکن، تپش نبضم را احساس میتوانی کرد.

پائیز، ای فصل برگ ریز ، ای آنکه بر جنازه ی گلهای باغ من جز گریه، هیچ کاری دیگر نمیکنی. هرچند غیر مرگ که سرنوشت مشترک برگهاست، بر ساکنان باغ مقدر نمیکنی. ای همچو مرگ ، خوب و رهاننده و عزیز.

پائیز اگر بگویم که ترا دوست تر دارم از بهار باور میکنی.