سفرباید......اما به خود/

خدایا !

اگرازآن سو به توروی می آورم که مرا ازوجود جهنم نجات دهی ، ازشعله های آن مرا رهایی دهی ، همان بهترکه درآن شعله ها مرا بسوزانی .  و اگر ازآن سو به تو روی می آورم که مرا به بهشت فراخوانی ودرآن جای دهی ، درهای بهشت را برویم بسته نگهدار، خدایم ! مرا ازخودت مران . توگرانبهاترین دارایی من دراین دنیا هستی ، بگذارتا ابددرکنارت لانه کنم.

 

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد . رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد ؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود ، برنخواهم‌ گشت . نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود . مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن ؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی.
کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌ و جوی‌ آنی ، همین‌جاست.
مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند ، پاهایش‌ در گِل‌ است ، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌ و جو را نخواهد یافت.
و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌و جو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید ؛ جز آن‌ که‌ باید.
مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود.
هزار سال‌ گذشت ، هزار سالِ‌ پرپیچ و خم‌ ، هزار سالِ‌ بالا و پست . مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود . به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید . جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود.
درختی‌ هزار ساله ، بالابلند و سبز کنار جاده‌ بود . زیر سایه‌اش‌ نشست‌، تا لختی‌ بیاساید . مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر ، در کوله‌ات‌ چه‌ داری ، مرا هم‌ میهمان‌ کن . مسافر گفت: بالا بلند تنومندم ، شرمنده‌ام ، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری ، همه‌ چیز داری . اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی ، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی ، غرور کمترینش‌ بود ، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت . حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!
درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست.