برشاخسار دل، همه یاخته هایم، قناری می شوند، وقتی که، سکوت قفس است و تنهایی زودرس، در برگ ریز، یکدلی.
حتی نمیتوان به این درخت ، رازی گفت که کلاغی برگرده اش بیتوته کرده است .
چشمانت، دو بیتی سبزی است که غزلهای آبی می سراید.
شعر، کودکی است که چشمانش، نجابت دریاست و دستانش اجابت جنگل، که در میان گریه سلام می دهد و لبخنده اش، تقسیم فراوانیهاست قندیل می بندد. آنرو، درلفظ و در نگاه که چشمانت بیتوته گاه کلاغی است که، زمستانم را به قراول نشسته اند.
دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است. میان ما و رسیدن، هزار فرسنگ است. مرا به زاویه ی باغ عشق مهمان کن، دراین هزار فقط عشق پاک و بیرنگ است. |