خداوندا !
یاری ام ده تا ازظاهرپسندیده و درونی آشفته بپرهیزم . و بنده ای باشم ، درهمه حال سپاس گوی تو. تا درهیچ وضعیتی با اراده ی کارسازخود نستیزم . ودرهرآنچه روی می دهد راضی باشم به رضای تو. دستگیرم شو تا ازهرشکوه وگلایه ای دست بردارم و تدبیرهمه ی کارهایم را به دستان توانای توبسپارم . پس مرا موهبتی عطا کن ، تا درهنگامه ی بلا ، با دلی آرام نامت را بخوانم ودرروزگارامن وآسایش ، ازیادتوغافل نمانم.
راه زیادی آمدم ، خیلی زیاد . و حال رسیده ام به آبادی ، به آبادی که ، پر از صدای پَر کشیدنهاست . آبادی که ، صدای پای رودش ، طنین خوش ستودن است . همان دیاری که ، هوای مه آلودش ، یادگاری از دل تنگیست که می خواهد بگوید . اما نمی داند به کدامین زبان . با کدامین واژه ها ، مهربانیها و عطوفت را باز گوکند. از منیتش ، خسته شده و دیگر هدفی برای بودن در دیار تکراری ها ندارد . هنوز چیزی به دستش نیست . کوله باری تهی از اشیای مادی و دلی تنگ و سرد و تاریک به کجا خواهد رفت ؟
نمی داند ! درون قلبش ، لبخندی بی رنگ ، اما زیبا نهفته است . و پرتو سبز رنگی که منشاء لطفی بیکران است ، وجودش را گرما بخشیده است .
صدایی آرام و مهربان در گوشش ندای دوستی می خواند . اما رها نمی شود . چرا که عشق به خوبی و عشق به فرمانبرداری ، قشنگ دردرونش جان گرفته و خیال بازگشت ندارد .
در شروع است . شروعی تازه ، شروعی به رنگ یکی بودن و شروعی با دستانی بزرگ ، زیر سایه ای مملو از همراهی و همدردی .
شروعی که میان قلب کوچکش ، غبطه های توانستن و نبودن را به یادگار دارد .
امیدی برای آرزوهایی که ، هنوز برای چیدن زود و کوچکند . و تا رسیدن فاصله ای ندارند .
او دریافته ، او دیده ، او شنیده و او حس کرده . بارها هم دیده و بارها حس کرده بود . ولیکن اینبار، غنچه های نشکفته ، غبطه چینی عمر گذشته اش را ، در هم شکسته و راهی جز دست دوستی ندارد . برای دوستی باید به شهر دوست سفر کرد . تا حقیقت را حس کرد . راهش دور نیست . همین نزدیکی ها ، پشت همین آبادی ، با دری همیشه گشوده .
او می رود اما نمی داند ، به چه راهی برود . تا باز نماند ، که دوباره بشکنند چینی تلخ وجودش را .
|