معجزه کلام

 خدایا !

 

توفیق ده که چون ابراهیم بنده خالص تو

و چون اسماعیل راضی به رضای تو باشیم

تو نیز چون همیشه بخشاینده گناهانمان باش

 

گاهی اوقات فکر می کنم ، این وبلاگ که با نام  " کلبه مهربانی " شکل گرفته است ، خانه ی امن ، من است ، که نجواها.... حرف ها و گفتگوهای تنهایی ام را با معبود که همان حرف های وجودیست، درخود جای می دهد ، تا قلب بی قرارم به آرامش وتسکین برسد و به مانند نسیم کوهساران مرا سبکبال کند.

دوست دارم این بار فرم نوشته هایم به گونه ایی دیگرمرا به تصویرکشد ، پس بدینگونه شروع به نوشتن می نمایم . در مهرماه سال 1385 ، وبلاگی که خواننده نوشته هایش هستید،  ازطرف یک دوست ، بطورغیرمنتظره ایی هدیه شد.  وازآن زمان بساط ، دفترچه های یادداشتی که روزگاری بسان این وبلاگ ، خط به خط نوشته هایم را، ازنقش های روزگاروسیاهی وسپیدیش ، درخودجای می داد ، برچیده شد. درواقع می توان گفت که  این وبلاگ برشی ازمن شد.  که گاه  حس می کنم ، بیرونی ترین لایه ام  است . دلم برای لایه های درونی ترم وفضای صادقانه دفتریادداشت های روزانه ام، که درهرورقش با نوک سیاه  قلم ، قلبش را به سیاهی می کشاندم ، تنگ شده است .

گاهی دلم می خواهد بنویسم ، از امروز....... از فردا....... ازلحظه های ناب ثانیه ها ...... گرچه همین چند سطرنوشته شده را هم ، بارها وبارها می خوانم ونقش بسته احوالم را ، سانسور و چند جایش را هم کاملا" حذف می کنم . ولی می دانم این اولین بارنیست ونخواهد بود برای نوشتن ودردودل کردن با این همدم همیشه ماندگار.

امروزهم ، به پایان خواهدرسید و فرداها نیزهم ..... فقط یادها ونوشته ها ، آثاری ماندگارند. 

شاید برای همین است که دراین ثانیه های صبح صادق  ، شروع به نوشتن کرده ام وخیال ام جولانگاهی نمی یابد. انگشتانم را ، هاشور می زنم و صبر می کنم تا چلچله ها در حیاط پشتی خانه امان بخواند. ومن بفهمم ، وقتش شده است . بعد، هاشورها را ، شیاربزنم ولای شیارها ، ردیف  ردیف ، بنفشه بکارم و راه بیفتم ازاین کوچه به آن کوچه ، ازاین شهربه آن شهر، سالها بگذرد ، آنقدرکه دیگرنباشم ودرلالایی های زمستانه مادرها ، قصه کولی ای را بگویند که دامن پرچینش ، روی زمین می کشید وهرسال زودترازموعد، دردست هایش ، بهاررا به ارمغان می آورد.

صریح وساده ، هرباروهربار ، نوشتن را شروع می کنم وبا جستجو در واژه واژه ی کلمات ، که گویای حرف دل باشد به نوشتن ادامه می دهم . چرا که به معجزه کلام ایمان دارم و  نوشتن برایم خواستنی ترازگفتن است. چرا که هنگام حرف زدن واژه ها ، درست وقتی لازمشان دارم ، گم می شوند. رویایم نوشتن است و ریزش مداوم واژه ها ، روی صفحه سپید  حکم حمام آب سرد رابرایم  دارند. 

ای کاش بتوانم به رنگ خاکستری نوشته هایم ، کمی آبی آغشته کنم . مگرنه اینکه خانه خدا هم درآسما ن آبیست . شاید سبزی روح درنوشته هایم ، هویدا شود . ومرا ازگم شدن دردود خاکستری شلوغی افکارم  ، رهایی بخشد.

سرآخرمی گویم مهم نیست چند بهار در کنار هم زندگی کنیم باور کنید مهم این است که یادمان باشد عمرمان کوتاه است در پایان زندگی خیلی از ما خواهیم گفت: کاش فقط چند لحظه بیشتر فرصت داشتیم تا خوب بهم نگاه کنیم و همه ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم ای کاش با خاطره ها زندگی نمیکردیم