خدایا!
من همان گوینده بی زبانم که کلامم فقط احساس گل شب بو هاست. من همان عاشق بی قلبم که ضربانش لحظات انتظار توست. و من همان دیده بی اشکم که قطراتش به شوق نیم نگاهی از تو فرو میریزد. من همان مسافر شهر رویاهایم که میگردم به دنبال نگاه بی مقصد تو ......! و میدانم روزی ساکن شهر رویاها خواهم بود...
بگذار حال که باز گشته ام و تو را با قشنگترین احساس ها یافته ام قدری برایت بنویسم .
بگذار حالا که دست در دست تو دارم، به آرزوهایم سلام کنم .
بگذار در حالیکه یاد و خاطر نازنینت کنج قلبم را گرفته بر کتابت بوسه نهم.
بگذار بنویسم . بنویسم و بنویسم. . . آنقدر می نویسم تا حکایت نوشته هایم را بنویسند.......
بگذار بنویسم .
بگذار من هم، دستانم را بیشتر به درگاهت، نیازمند کنم .
بگذار آرام صدایت کنم .
نفسهایم را، برای تکرار نامت، در سینه حبس میکنم . برای ذکر نام نازنینت، وجودم به تکاپو می افتد. و از عمق قلبم، قلبی که در دستانت جای گرفته، زمزمه میکنم ، خدایا....
خدایا هر گاه دیو بزرگ شکست ، در برابر چشمانم، با خنده هایش، وجودم را، در هم می شکست کسی جز تو به یادم نبود .
خدایا ، هر گاه بر چاه عمیق نا امیدی می افتادم، طنابی جز طناب یاریت مددکارم نبود.
خدایا ، ای نازنین ! چگونه است سزای اویی که دوستش بداری و بی آنکه لطفت را بشناسد گله مندت باشد؟
خدایا ؟ چگونه می توان توصیف کرد، زیبایی نوازشت را بر سرنوشت آن بیچاره ؟
خدایا ؟ چگونه می توان الهی العفو گفت، برای گناهان یک مسافری غریب؟
خدایا ؟ مسافری که کوله بارش تهی است ! چگونه می توان باز شمرد آن کرامتی که عطایش کرده ای تا لحظه ای چشم از آن نگیرد و آنها را چون توشه جاویدی در کوله بار قلبش جای دهد؟
خدایا ؟ مسافر غریبت در ماهی غریب آرام صدایت میزند .....
گوش به غصه هایش و گوش به شادمانی هایش دار که همین برایش زیباست.
در آخرین لحظه نیز بگذار خودش اقرار کند و فریاد برکشد که خدایا :
تنها تو را دارم، و تنها امیدم تویی تنهایم نگذار!
|