ضیافت الهی

خدایا...  

در این ماه مبارک، در این لحظه های  ناب یاری ام کن تا غبار گناه و خطا را به باران عفوت بشویم. مددم رسان تا دل به نسیم مهرت تازه کنم از عطر مناجاتت ذرّه ذرّه وجودم را عطرآگین نمایم و به وادی رحمتت راه جویم. عزیزا، توفیقم ده تا از این ماه عظیم بهره جویم و به تو نزدیک شوم که اگر تو یاری ام نکنی، خسران زده وزیان کار خواهم بود. 

ماه رمضان ،؛ ماهیه که از طرف  خدا به میهمانی دعوت میشیم ، ماهیه که خداوند اونو به ماههای دیگه برتری و سرور ماهها قرارداده ، ماهی پرازرحمت ، ماهی پراز فرصت. فرصتی برای ردشدن از مرزهای تعلق و خواهش . فرصتی برای شنیدن نوای خوش موسیقی استغاثه ی افلاک. فرصتی برای زدودن لکه های کدر از لوح سفیدِ روحت و جلادادن بهش . فرصت شدن ، رشد ، بالندگی ، اوج ، فرصت قد کشیدن ، قد کشیدن تا خدا. فرصت دیدن ، دیدن درون و دیدن از ورای دیگرون. فرصت حضور، حضور در خوان کبریایی و همسفرگی با ملائک در این خوان پر عظمت . حال ای کریما ،  ای معبودا ، گریزانم از هرکس و هرچیزی و شتابانم به سوی خودت ! یاریم کن  ، که سهمم رو از این خوان کبریائیت بگیرم . خدایا ! حالا که چشمام تاره و بازوهام کم توان ، نمی خوام قدرتشونو به من برگردونی ، می خوام منو قدرتی بدی که چطوردیدن رو ودستگیری ازنیازمندان رو قادر باشم . مهربانا  ! یاریم کن  که در صراط مستقیمت راهم رو ادامه بدم . فکر واندیشه ام روازگمراهی دورکنم و کمکم کن که درست فکرکنم و درراه تو گام بردارم . یاریم کن تا انسان بودن وانسان موندن رو پیشه راهم کنم . مهربانا ! یاریم کن که کوتاهترین راه وصال به تورو دریابم . من از تو تمنای وصال دارم . ای پناه دلهای خسته ! دلخسته از گناهم و روسیاه از اینهمه معصیت . اما خودت گفتی: لا تقنطوا من رحمه الله . پس از رحمتت ناامید نیستم و  توکل می کنم به خودت که می دونم معبودم متوکلینش رو دوست داره ( ان الله یحب المتوکلین).

حالا خدایا ! آماده ام ، آماده که سهم خودم رو ازاین ماهت پرخیروبرکتت بگیرم و لحظه های پرفیض شب های قدر رو درک کنم وبه آرامشی که تونصیبم میکنی برسم...

خدایا فقط برای تو

الهی !!!

قلب مرا در امتحان تقوا شرکت بده ، آزمایشش کن

اما نگاهت را از من بر مگیر!

مددم کن ، اما رهایم مکن!

الهی!

لحظه های مرا دریاب ، اما چشمهایت را بر من مبند!

 

 

خدایا !!!! شگفتا ... من درون دره های پایین دست ایستاده ام ، آنوقت می خواهم ابرها وستارگان را با نُوک انگشتانم جا به جا کنم ! چه آرزوی محال و بیهوده ای . کاش خودم را نمی دیدم ، حتی دگمه هایی را که بر پیراهن تیره ام می درخشند

 

خدایا جای پای تورا برآسمان و دریا می بینم ، برشالیزارها  و مزارع گندم بر تپه ها وکویرهای داغ و صخره های سرکش ،  با این همه چرا پرده های سیاه و ضخیم تردید راکنار نمیزنم؟ چرا آن روز که سیبی سرخ در دست داشتم به تو تعارف نکردم ؟   

 

خدایا مگر من وقتی با تو حرف می زنم ذره ذره آب می شوم ؟ و کلمات یکی - یکی از من جدا می شوند و بر زمین می افتند ؟       

خدایا دوست دارم آن قدربا تو حرف بزنم که فقط  یک کلمه از من باقی بماند : " تو"

 

خدایا همه گلهای وحشی که در دستهایم می رویند وهمه رودخانه هایی که درقلبم موج می زنند ، برای تو -- بوسه های بکر و تازه من و کاسه ای که از آن آفتاب می نوشم برای تو -- خیابانهایی که عاشقانه در آن قدم می زنم برای تو  ، فقط برق نگاه مهرآمیز تو برای من !

 

خدایا چه آسان می توان تو را دوست داشت ، بی هیچ تکلف و بهانه ای .  بهشت همین حیاط کوچک خانه ماست ، وقتی فرشته ها برای شنیدن نام تو از دهان من ، از پله های عرش پایین می آیند !

 

خدایا چرا ناامید باشم ؟ چرا برگهای مرده را دور بریزم ؟ وقتی قایق های شکسته هم می توانند آرام آرام مرا به سوی تو بیاورند . چرا ناامید باشم ؟ وقتی هنوز می توانم پنجره اتاقم را باز کنم و صدای قدمهای رهگذران سربلند را بشنوم  .چرا نا امید باشم ؟ وقتی هنوز می توانم صبح زود بیدار شوم و قبل ازاین که به زندگی سلام کنم به همه بگویم :  

 

  

"دوستت دارم  "

عاشقانه با خدا

خداوندا !

تنها تو را مى پرستم چرا که در بى کس ترین لحظه هایم وجود تو را به خوبى احساس کرده ام و به خوبى مى دانم هرگز برگى فرو نمى ریزد مگر به اراده تو! و با طمانینه قلبى ،فریاد مى زنم و به جهانیان مى گویم که زیباترین خوشبختى در پناه خداوند مهربان است . مهربانى که زیباست و زیباییها را دوست دارد و تمام زیباییها انعکاس زیبایى اوست .

وقتی نوای ملکوتی اذان ازگلدسته های سَََر به فلک کشیده درکوچه های شهر، طنین انداز می شود ، گویی که بوی بهشت ، مشمامم را می نوازد و مرا آماده می سازد برای زیباترین لحظه،  تا دراین دنیای پر زرق وبرق ، به دوراز دلبستگی های خاکی لحظه ای دل به آسمان ، به آفتاب  ، به نور و روشنی بسپارم . می روم تا درحریم ملکوتی یار ، چند رکعت نماز عشق بگذارم . می روم تا ازدریای نیایش کاسه ای شبنم عشق بنوشم .

نیتی زلال می کنم ومی گویم :

                                       خدایا !  به من حضورقلب عطا فرما تا درحصار خاکی دنیا ، زنجیر خود پرستی و گمراهی دست و پای ایمانم را نبندد و آنقدر بر دل تاریک من نور معرفت بتاباند تا هرگاه نوای دلنشین اذان را شنیدم ، نه از روی عادت ، بلکه از روی عشق و دلدادگی رو به درگاهت آورم و با تو عاشقانه به گفتگو بنشینم . آنگاه با دلی سرشار ازحضور برمی خیزم . آب برچهره روح عطشانم می ریزم ، رو به قبله نیاز می نشینم تا گلی ازگلستان توحید بچینم . شور اشتیاق در دلم موج می زند. با دلی سرشارازیقین ، قامت عشق می بندم  « قدقامت الصلواة » همه وجودم ازعشق متبلور می شود.« الله اکبر» جلال وجبروتش هیاهویی بردلم می اندازد . « بسم الله الرحمن الرحیم » به نام خداوند بخشاینده و مهربان . خداوند بخشنده و دستگیر.  کریم خطابخش وپوزش پذیر. « الحمدلله رب العالمین » ستایش خدایی را که پروردگارجهانیان است . خدایی اکبر واعظم ، خدای عالم وآدم . خدایی که عالم را درهفت روز آفرید و ازروح خود درضمیرانسان دمید . ستایش خدایی را که برصفحه خاک نقش جنگل و دریا ، کوه و صحرا را کشید. خدایی که همه هستی ازاوست . « الرحمن الرحیم» خداوند بخشاینده و مهربان . خداوندی که همه عالمیان ، اغنیا و ضعیفان ، ازدریای لطف بیکرانش می نوشند و سیراب می شوند . « مالک یوم الدین » پروردگاری که پادشاه روز جزاست ، روز سرنوشت ، روز رستاخیزاست . روزی که انسان نامه به دست ، رو به درگاه ربوبیت دوست می ایستد تا آنچه را که درمزرعه اعمال خویش کاشته است برداشت کند. خواه خوشه های طلایی ثواب ، خواه خارهای گناه ؛

پروردگارمن ! پرستش توست که ما را از باتلاق منیت رها می سازد. خدایا ! تنها در زیرآسمان یکتا پرستی توست که می توانیم با بال وپری به وسعت پرواز ، تا سمت عزت و آزادگی ، اوج بگیریم . الهی ! تنها تو را می پرستیم که تلاوت نامت آرامش قلب هاست ، الابذکرالله تطمئن القلوب.

«  اهدنا الصراط المستقیم » ای رب جهانیان ! ما را به راه راست هدایت فرما . مگذار که درکویرجهالت سرگردان شویم . ای مهربانترین مهربانان ! ازتو می خواهیم در کوچه های غفلت ، چراغ « صراط المستقیم »  را روشنی بخش راهمان سازی تا به مقصد رستگاری رهسپار شویم .  الهی ! « صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم ولاالضالین » ای امیدنا امیدان ! ازتو می خواهیم راه کسانی را به ما نشان دهی که به آنان نعمت عطا کردی ، همانانی که نه درخورخشم اند و نه گمراهان .

ای کریم ودستگیر ، دست مارا بگیر و ما را ازشب ظلمانی « امّّاره » به صبح روشن « مطمئنه » هدایت فرما . ای خطا پوش ! اگر چه درکوچه های خاکی دنیا راه بهشت را گم کرده ایم . اگرچه خطاکاریم و رو سیاه با کوله باری ازگناه ، به سوی تو آماده ایم ، اما :

دارم امید عاطفتی ازجناب دوست           کردم جنایتی و امیدم به عفواوست

تولدبانوی دوعالم مبارکباد

تا که پرسیدم ز منطق، عشق چیست /در جوابم اینچنین گفت و گریست /لیلی ومجنون همه افسانه اند / عشق تفسیری ز زهرا و علیست


غنچه ای در سبزه زار زیبای طبیعت شکفت و
کلمه ی مادر ، در پهنه گلبرگان سرخ آن ، که  همچون خون مادر است ، بیرون جهید و خود را در آسمان بیکران آبی ، سوار بر بال پرنده  محبت دید.

آری ! به راستی مادر کیست که گیسوانش هم چون گیسوان فرشته ، طلایی است؟  

مادر کیست که  زمزمه محبتش لالایی اوست؟

مادر آنست که گهواره چوبین فرزندش را ازلابلای صخره ها و ازمیان آبشارها و صدها گل زیبای یاسمن بیرون می کشد و با دستان مهرآمیزش آن را تکان می دهد ...

مادر آنست که اشکش همچون شبنم بر قلب گلبرگِ گل عشق است ، صدایش هم چون مرغ غزلخوان در طبیعت است و بوسه اش همچون نور خورشید برسبزه زاراست و استواریش همچون کوهی بر دل خاک...

ای مادرعزیزم ... در برابرت کویری تشنه هستم ودرانتظار باران محبتت غنچه ای هستم در دستان گرم تو که با اشکهای پاکت سیراب می شوم . در دریای بی کران چشمانت پاکی وعشق را دیده ام و می خواهم چون کبوتری سبکبال درپهنه این آسمان پرواز نمایم . و اکنون از تولد مهر، صدای بلبلان ترانه ساززمین است واین ترانه نوایی است که قلب های آدمیان را به تپش وا می دارد . پس مادرای مهربان ترین پیوند ، هستی ام به عشق تو زنده است و رأفتت و شهامتت در قلب انسانیت ، حک شده است . وتو را ای ُدرج بینوای مروارید خِرد ، چگونه باید دراین بُرهه اززمان نمایان ساخت که قصه شجاعت و ایمانت از تمام شمع ها فروزان تراست روزت را همواره ارج می نهم و رایحه ایثار و محبتت را در جانم می ستایم .

مادر ای لطیف ترین گل بوستان هستی ، توشگفتی خلقتی . تو لبریزعظمتی . تورا دوست دارم و می ستایمتت. دست دعا برمی دارم وازخدای یکتا ویگانه برایت برکت ، رحمت وعزت می طلبم . مادرعزیزم تو به من آموختی با عشق زیستن را و به من یاد دادی محبت کردن را . دریای محبتم را نثاروجودت می کنم تا شاید ذره ای ازمحبت هایت را سپاس گفته باشم . یادت هست که اولین نگاه را با اشک تقدیم توکردم . اولین گام را باعشق به توبرداشتم . اولین سلام راهم به خاطرتونوشتم . اولین فکرم توبودی واولین بهارم .

وبه یاد می آورم ، همه روزهایی راکه ،تنها قلب تو ومن محرم یادآوریشان هستند. هنوزحس می کنم روزی راکه ازبطن توقدم به دنیای خاکی گذاشتم وگرمای نفس ات را برصورتم احساس کردم . روزها گذشتند ونمی دانم چند روزدیگرمی آید ومی رود. می دانم باید درنگ کنم . واکنون که برگذری اززندگی ایستاده ام باید تورا سپاس گویم .

 برای همه مهربانیت ، برای همه ی لبخندهای شیرینت ، برای همه نگاه های زندگی بخش ات ... دوستت دارم وخواهم داشت تا زمانیکه شاخه نازک نرگس به آب پاک وزلال نیازدارد . وحال به زیباترین ومقدس ترین واژه ی مادرقسم می خورم که دوستت دارم . روزت را ارج می نهم و بوسه می زنم بر جای پایت.

مادرم قدمهایت را بر روی چشمانم بگذار، تا چشمانم بهشت را نظاره کنند.... 

 

*مادرعزیزم روزت مبارک *

روی خط دلدادگی

خدایا ............

جسم من دشتی است ...

که بذرنیکی درآن می کارم

وبا نام تو آن را آبیاری می کنم

تا گل عطرآگین حضورت درقلبم بروید.

راستی تا به حال فکر کردید نقطه آغاز دلدادگی کجاست ؟

یا این که ، چه جوری آدم ها اهل دل می شن ؟

تا به حال شده دلت رو جایی گِروی کسی یا چیزی بذاری !

دلت رو به صفای چه چیز می بخشی ؟  یه نگاه ، یه صدا ، یه خوبی یا شاید هم یه حس و یه عشق .

اگه معرفت توی وجودته ومرام توی خونت ، اگه خراب یاری و می خوای دل ناقابلت تحفه ناچیزی باشه واسه دلدار، توی راه دلدادگی ناشناختی قدم بذار. توی این راه ، دل حرف اول رو می زنه ، پشیمونی نداره ، راهیه که هیچ تیشه ای به ریشه ات نمی زنه و قافله قافله امید ، بهت می بخشه .  دلت زیر پا گذاشته نمی شه و به جای شمع ، خورشید ، خونه دلت رو روشن می کنه .

باید بگم ، آسوده خاطر باش کلید قلبت رو به الهه ای می بخشی که شاه کلید همه خوبیها ست و صفای دلت صفای خاطردلداری می شه که واژه های عاشقانه مقابلش سربه سجود می گذارند و زندگیت با عشق عاشقی است که عشق می آفرینه . چرا که  خدا هرگز ازما جدا نیست و نهایت هستی ماست . کجای عالم سراغ داری که احتیاجی ، نیازی ، کاری با تونداشته باشند وهمه جا به یادت باشند وهوای کارت رو داشته باشند. در رحمت دلدارهمیشه بازه وفانوس قشنگش همیشه ودرهمه حال روشنه . پس سعی کن فکرت رو ازهمه ی این اما واگرهای دنیوی دورکنی ودرس وناامیدی وتردید رو درگورستان واژه ها به خاک بسپاری . و امید و صبروعشق رو ره توشه راهت قراربدی .  لحظه هارو جست وجو کن وثانیه هارو زیرورو . تا اون چه که درگذرندانم کاری ازدست دادی به دست بیاری و بسازی هرچه رو که ویران کردی .

اگه آماده راهی ، با ذکرقشنگ یا رب قدم اول رو جانانه ، قاطعانه وخالصانه بردار و پیام اول دلدادگی رو آذین بخش جانت کن که اهل دل ودلداده ها ، دل هیچ کس رو نمی شکنند بلکه تا اونجا که بتونن دلی به دست می یآرند .

اولین گفت وگوی عاشقانه در غروب خورشید امروز، با دلی پرازشکفتن و جوانه زدن هستش که می خونیم ،وقتی عشق به دروازه ی وجود می کوبه یعنی اینکه ازتنگناها بیرون بیا . و مرزها وفاصله هارو نادیده بگیرو مفهوم نامکانی و نازمانی رو یکجا باخودت حمل کن . چرا که حتی سایه عشق همه چیزرو به معنای هستی نزدیکترمیکنه و بهای سنگین دستیابی به گنج عشق ،همون گذشتن ازوجود هستش . اگه بتونیم عشق رو به لوح جانمون بنویسم ، کوچه تمامی سینه ها دویدن ماروحس میکنن  و اونوقته که می تونیم ببینیم که چرا حتی روی خط هجر ، نقطه پایان رو می بوسیم .

باید بدونیم که عمیق ترازیک نامیم ، عمیق ترازیک ظاهر، ما یک جانیم . جانی که فقط عشق می شناسه و آرامشی مطلق رو حکم فرماست . اونجا که کلام ، تنها با حضورمهرجاریه و اندیشه تنها ازمهرنشات میگیره و منفی ها ازژرفای نامفهوم قضاوت ها رخت بر می بنده و فقط عشقه که حاکم هست وخواهد بود برهمه چیز.

ای کاش ازتارنفس پرندگان عاشق توکالبد من هم دمیده می شدش تا به اون رهایی و عروج برسم .

ای کاش می تونستم تمام ذرات خاک رو لمس کنم وبه تمام موجودات بفهمونم که زندگی با یاد خداست که زیباست . و لحظات شب رو تا به سحربرای معبود زنده کردن چقدرپرمعناست .

گاهی وقت ها سکوت چقدررساترازفریاده و اون سکوت ، خداست که نزدیک ماست و ما حس اش میکنیم  . شاید سکوت ، نهایت صدا باشه ، نهایت عشق باشه و نهایت بودن و بخاطرهمینه که اینطورخاموشه . دوست داشتن معبود چقدرزیباست ، نیازی که درنهایتش عشقه و صدایی که درنهایتش ، خاموشیه . شاید اگه سکوت صدامی کرد رساترازفریاد میشد .

ای کاش این تن خاکی من همون فریاد من باشه وروح من همون عشق وسکوت. چون می دونم که تن خاکی مثل فریاد کوتاه و زودگذره . عشق الهی تا پایان دنیا بامنه حتی اگه منوبسوزونه وخاموش کنه

پس تمام سپاس ازآن او که هیچ دلی به هیچ کس غیرازاو خوش نیست و فراموش نکن که تنها یاد خداست که آرام بخش دل هاست.

قبرکن شدم تا پدرم به خودش افتخارکنه

قبرکن شدم تا پدرم به خودش افتخار کنه!(+عکس)
دنیای کوچکی دارد، قد یک قبر. سالهاست که مشغول این کار است. با نگاه ماتش بهتر از هر کسی دنیا را محل گذر می داند و باور کرده که ...
 
دنیای کوچکی دارد، قد یک قبر. سالهاست که مشغول این کار است. با نگاه ماتش بهتر از هر کسی دنیا را محل گذر می داند و باور کرده که قرار نیست کسی بماند. می گوید برای زنده ها قبر می سازم نه مرده ها تا عبرت بگیرند، اما عبرتی در کار نیست.
کلمات با هجاهای مختلف تکرار و تکرار می شود. بغض در گلوها می شکند. چه بدرقه نامبارکی برای مسافران ایستگاه آخر. آفتاب قبل از ظهر که تن زمین را داغ کرده. آدمها سرگردان، شانه به شانه هم ایستاده‌اند به تماشا، شاید برای بدرود، بی ‌آنکه عبرتی باشد!
 

از لابه‌لای جمعیت به جلو می‌روم، به سمت قطعه هایی که خانه های ابدی ما می شوند، آدمها به آهستگی عقب می روند و من از آنها دور می شوم.
صدای کلاغها با صدای تق تق کلنگ بر روی سیمان و خاک، سکوت مرگبار فضا را بر هم می زند، گوشهایم پر می شود از صدای همهمه مرده ها! آرام از بین قبرها قدم بر می دارم به سمت پیرمرد، صدای مادر بزرگم در گوشم طنین انداز می شود که همیشه می گفت پاتو رو قبر نذاز، شگون نداره.
نزدیکش می شوم. ریشش سیاه، سفید و کوتاه نشده است و دوطرف چانه ­اش تو ­رفته، صورتی بی­ روح دارد با چشمهایی نیمه باز.
 

چهره اش پیرتر از سنش نشان می دهد. دستش کار می کرد و عرق بر پیشانیش جمع شده بود. با هر حرکت کلنگ احساس می کردم تمام غم روزگار را بر روی زمین می کوبد. بیل و کلنگش کهنه است اما نه به فرتوتی خودش، می گوید 55 سال دارم.
چشمهای ریز و سرخش را از خانه ابدی بیرون می کشد و نگاهم می کند.به چی نگاه می کنی؟ خانه آخرت مردم را می سازم.
 

دوباره کارش را ادامه می دهد. کنار قبر می نشینم و چینهای صورتش را می شمارم. نگاهش پر نفوذ است و با دقت کار می کند. وقتی سکوتم را می بیند دوباره می گوید:" اینجا مال دنیا وفا نمی کنه. همه تو دو متر جا می خوابن و دیگه بلند نمی شن."
یاد آدمهایی می افتم که به مالشان می نازند، قبرکن راست می گفت، سانتافه، کمری، لپ تاپ و موبایل و ... اینجا به هیچ انگاشته می شود. همین چیزهایی که خیلی ها در دنیا به آن فخرفروشی می کنند و خود را تافته جدا بافته می دانند.
از جایی که نشسته ام تکان نمی خورم، می گوید "دوست داری از زندگیم بدونی؟" با سر تایید می کنم. از خنده ریسه می رود از آن خنده های با نمک پیرمردها. "راست می گن دخترا فضولن" و دوباره می خندد.
"خوب گوش کن شاید برات عبرتی باشه. پدرم مدام می گفت این کار صواب بسیار داره. پسربچه بودم. از مرده می ترسیدم؛ نه اصلا از مرده متنفر بودم اما پدرم رو دوست داشتم. کاری را که می کرد دوست نداشتم. او غسال بود و به پیشه خود افتخار می کرد."
نمی دونم اسمش رو چی بزارم. قسمت یا سرنوشت. هر چه بود از بیکاری پام به اینجا باز شد. قبر کنی شد پیشه من تا پدرم به خودش افتخار کنه!
قبرکن
"همیشه می گفت، آرزو دارم تو هم مثل من باشی. اونوقت خودم را در برابر خدا و اجدادم مسئول نمی دونم. اما من همسن و سالای خودم رو می دیدم. آرزوهای بچگونه خودم رو داشتم و جایی از قبرکنی در آرزوهای من نبود. "نمی دونم اسمش رو چی بزارم. قسمت یا سرنوشت. هر چه بود از بیکاری پام به اینجا باز شد. قبر کنی شد پیشه من تا پدرم به خودش افتخار کنه!" ناگهان، انگار که یاد چیزی بیفتد لبهایش را جمع کرد و ساکت شد... ساکت ساکت! تنها صدای بیل و کلنگ فضا را می شکافت.
چیزی آزارش می داد در همین حین بود که دوباره شروع کرد. "هفته اول کار سخت بود تا به محیط عادت کنم. کمی می ترسیدم. از صبح تا شب با شیون و گریه مردم سر و کار دارم. از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر."
 

عرق پیشانیش را پاک می کند با لحنی آمرانه رو به من کرده و می گوید "می دونی آدم وقتی اینجا میاد باید ایمان قوی داشته باشه، من قبر برای زنده ها می سازم نه مرده ها، برای این که عبرت بگیرن. اما انگار هیچکس عبرت پذیر نیست."
وقتی می پرسم یعنی قبرها را برای زنده ها می سازید؟ می گوید "ما بدبختا برای خوشبختا کار می کنیم حتی تو قبرستون" یعنی کار تو قبرستون و قبر ساختن بدبختیه؟ بیلشو به سمت من می گیرد و می گوید: "بیا بکن ببین بدبختیه یا نه".
گودال قبر را استادانه و چالاک حفر کرد، دستهای خاک آلودش را به هم زد و از قبر بیرون پرید، به کناری رفت و دسته بیل را ستون بدنش کرد، چانه را بر پشت دستهای زمخت و دستها را بر دسته بیل تکیه داد و چشم دوخت به کف قبر.
سیگاری آتش زد و با نگاهی به مُرده ای که روی دستها به سمتمان می آمد زیر لب گفت: " بلند شو الان میت رو می آرن زیر دست و پا له می شی." بی اختیار به فرمانش گوش کردم. با نگاه پر نفوذش به خاک لباسم نگاه می کند و می گوید: "الان یه ذره خاکی شدی خودتو می تکونی اما وقتی مُردی دیگه ورق بر می گرده. کفنت در یه لحظه خاکی می شه و هیچکس هم نیست که بتکونه. "
 
 
از تعبیرهایی که عنوان می کند حیران می مانم! نمی دانم چه حکمتی است، کسانی که اینجا کار می کنند به نظرم آدمهای جالب و پخته ای هستند. به مردنم فکر می کنم و صدای پیرمرد خیالم را بر هم می زند. " لباس میت سرتا پا سفیده، زبر و زمخت. سفت می‌پیچن که مبادا منصرف از رفتن نشه. "
چشمهایش همچنان به قبر است و گویی با خودش حرف می زند. می گوید: "از خانه های بزرگ و درندشت بالا شهر با ثروتهای کلون چند میلیاردی و ویلا و ماشین و... به اینجا میان که دو متر در 50 سانته. مردم غم چیو می خورن؟ یه سقفی داشته باشن که از سوز سرما و گرمای تابستون در امون باشن، بسه دیگه نه؟ "
از دور صدای "لا الله الا اله" به گوش می رسد و صاحب جدید خانه نزدیک می شود، قبرکن حرفش را قطع می کند، تکان می خورد و می گوید: "دختره جوونه، هنوز زود بود در خاک فرو بره. اما قسمته و کاریش نمی شه کرد."
قبرکن برای کار دوباره نفس عمیق می کشد و می گوید: "چه بگویم از پستی دنیا، از غفلت آدمیزاد، از مهربونی خدا، از لطف اهل بیت، از بی معرفتی مردم، چیزی ندارم بگم جز اُف بر دنیا".
تشییع کنندگان با عزیزشان به خانه دو متری می رسند که در کنارش تلی از خاک، گل و ماسه است و با وجود آفتاب از سرما یخ زده.
صدای شیون تنم را می لرزاند و فشار چکمه­های قبرکن، گل و ماسه­ از سرما یخ زده را فرو می برد. قبرکن یک طرف برانکارد را می گیرد و صدای صلوات بلند می شد. دختر جوان را به موازات قبر بی­حرکت می گذارند؛ عده­ای مشغول قرائت فاتحه اند، قبرکن با صدایی گرفته­، نزدیکان مرحوم را به نگاه آخر و الوداع فرا می خواند.
تلقین ­خوان نگاه معنی ­داری به قبرکن می اندازد­، دو نفری بندهای کفن را می گیرند و دختر جوان را کف قبر می خوابانند. تا تلقین خوانده شود، هر حرکتی که به میت می دهند صدای صلوات بلند می شود.
 
 
نگاه به دختر می کنم، خیلی آرام در میان قبر خوابیده گویی دوست ندارد که قطار آخرت را معطل کند. همه چیز تمام شد. نقطه شروع مردم داغدار، نقطه پایان رفتگان و زندگی برای آنها که این راه را هموار می کنند.
وداع با شیون و زاری اطرافیان انجام می شود و قبرکن دو پا را طرفین میت روی سکوها می گذارد تا اطاق بی روح دختر جوان را تزئین کند.
تلقین تمام شده و مرد قبرکن سنگ لحد را روی صورت دختر می گذارد تا بدون هیچ چشم داشتی دنیا را ترک کند. کار که تمام شد خود را بالا می کشد و در میان هیاهوی زنان و هق هق آرام مردها، گل را روی تمام سطح و کناره های لحد می پوشاند و هیچ راه نفسی باقی نمی گذارد.
روی گل هم همان خاک باقیمانده دور گودال را می ریزد، تا چشم بر هم می گذارم سطح خاک روی لحد بالا می آید.
 

کارش تمام شده، بیل و کلنگ بر دوش از قبر و از میان جمعیت دور می شود و نگاهش را پشت هاله‌ ای از دود سیگار گم می کند، مقصدش ساختن خانه دیگری است، خانه عبرت.
دیگر به هیچ چیز نمی توانم فکر  کنم . این جمله را تا خروج از ایستگاه آخر با خودم زمزمه می کنم: "زندگی بافتن یک قالی ست، نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی، نقشه را اوست که تعیین کرده، تو در این بین فقط می بافی، نقشه را خوب ببین، نکند آخر کار، قالی زندگیت را نخرند .

کی می خوایم باورکنیم ؟

 خدایا زندگیم را ختم بخیر گردان


دلم را از هر گونه ریا و شک و ستایش جویی در امان بدار تا اعمال و نیاتم خالص برای خودت بماند . خدایا در دینم بصیرت و فهم ببخش و فقه و تیز بینی در علم و خدا ترسی و پرهیز گاری که مرا ازنا فرمانیت باز دارد .رویم را به نور خودت سفید و نورانی کن و اشتیاق و انگیزه هایم را در زندگی بسوی تقربت و آنچه جاودانی است قرار ده تا در راه رضا و خوشنودی تو گام زنم و بر سنت ملت و امت رسولت( صلی الله علیه و آله) زندگی کنم.

 کی می خوایم باورکنیم که شاهکار خلقتیم ؟

کی می خوایم باور کنیم که خدا مارو خیلی دوست داره و اگه خواسته هامون  گاهی دیر برآورده میشه یا اصلا نمیشه  ، یقین بدونیم مصلحتی در کاره که ما نمی دونیم . پس این تصوررو که فراموشمون کرده ، ازخودمون دور کنیم . با یقین بریم جلو مطمئن باشیم که اون  مارو تنها نمی ذاره .

کی می خوایم باورکنیم که مثه بچه ها بودن گاهی بد نیست ؟

چی می شه گاهی اگه دلمون می گیره زیر گریه بزنیم ، بریم بالای یه کوه وفقط خدارو صدا بزنیم ؟

چی می شه اگه شادیم ، مثل بچه ها شادی کنیم  و ازچیزای کوچیک دور و برمون لذت ببریم .

چی می شه وقتی داره بارون می یاد نگیم وای چه روز کسل کننده ای حالا زیربارون  لباسهامون خیس وکثیف می شه ، بارون لطافت رو به روحمون هدیه می ده.

کی می خوایم باورکنیم خوبی کردن فقط در پول خرج کردن برای طرف مقابل خلاصه نمیشه ، شاید طرف مقابل تو فقط با یه لبخند هم شاد بشه .

کی می خوایم باورکنیم زندگی تا ابد ادامه داره ولی عمرما ابدی نیست ، عمرماهمین لحظه ای است که داریم زندگی می کنیم ، پس باورش کنیم و این قدرساده و ارزون از دستش ندیم  . امروز تنها روزی است که دردست ماست پس امروزرو خردمندانه زندگی کنیم.

کی می خوایم باورکنیم که ما موجود بزرگی هستیم ؟ نباید خودمون رو دست کم بگیریم و با هر اشتباهی خودمون رو ملامت کنیم . یه فرصت دیگه به خودمون بدیم  و اشتباهتمون روجبران کنیم . ما برای کامل شدن به این دنیا اومدیم ، به این جا اومدیم که موجودیتمون رو ثابت کنیم وبعد بریم.

هیچ وقت فراموش نکنیم که ما هرکدوممون شاهکار خلقتیم . خدا به وجود تک تک ما افتخار میکنه و اینو باید بدونیم  که خدا هیچ وقت مارو تنها نمی ذاره ، حتی وقتی که ما اونو فراموش کردیم ، پس اعتماد کن ! همیشه به بهترین دوستت اعتماد کن .

حریم امن خدا

ای رئوفا ! ای بخشاینده و ای عاشق ! ای صاحب غروب زیبا ! ای خالق باران رحمت ! ای مطلق هرچیز! ای صاحب هرنسیم ! ای آنکه بی اذن تو برگی ازشاخه جدا نمی شود وقطره ازآسمان نمی بارد ! ای تمام معنی هرچه زیبایی است ! ای پدیدارکننده مه وباران ! ای خالق بوی خاک پس ازباران ! تورا به وجودت قسم ! تورا به لحظه ای که دلها برای شنیدن صدایت می تپد ! ازگناهان ما بگذر- ما را درکنار خودت محشورکن – ما را به رضایت به بهشت بفرست ما را به لیاقتمان راهی رضوانت کن . خداوندا ما رابه رحمتت مورد قضاوت قرارده نه به عدالتت . چرا که رسوای جهانیم .

گاهی فکرمی کنم که این نوشتن چیه که میتونه اینقدروجود آدمی رو به  آرامش برسونه و یا این دل سپید این صفحه چطوریه که با نوشتن ناآرامیها که به اسم درد خلاصه میشه هیچوقت  لب به اعتراض وا نمیکنه و هر بار و هر باری که دلش سیاه میشه باز یه جورایی یار و همراهه و با شنیدن حرف های غم انگیزمون می خواد یجورایی با سپیدیش دل سیاهمون رو پاک و آروم کنه . شاید اینم یه جوررازونیازه باخداست که میخوایم درعین گفتن به ثبتش برسونیم ... پس ای دل من بزارکه بازهم بنویسم و بنویسم . شاید که با نوشتن کلماتی که تنها همدم وهمراز منه بر این صفحه ، ماندگار باشه . تا شاید ، آرامشی بر وجود خسته ام بشه . اما ... اما با اشکم چه کنم ؟ با اشکی که گویی نمی خواد نگاشته های من پا برجا بمونه . می خواد بنوعی با غلتیدن به روی  صفحه سپید ، همراه بودن خودش رو به تثبیت برسونه . شاید بشه گفت ، اون هم منو بگونه ای می خواد مجازات کنه . گاهی اوقات ، موقعیکه زمان سپری و به آخرمی رسه  ،  تنها آرزوم در دو کلمه جای می گیره : آزادی روح .  اما رهایی ازدنیای بدی ها ، اسیری درعذابی بزرگتررو برام در پیش  داره ، اسیری در برزخ اعمال . چه سنگینه درد هرچیزی که وجودرو اسیر خودش میکنه ، چه سنگینه درد گناه  و چه ملال آوره  انتظار .

آی آدما اصلاازشما می پرسم ، تابحال شده سنگینی رنج ها و سکوت لحظه ها به شما غلبه کنه وغمی بغض آلود تمام حجم بدنتون رو احاطه کنه . یا تا بحال شده فریادهایی که سالهاست توکنج  سینه ات زندونی شده اونقدر فشار بیارند که ناچار بشی سکوت رو بشکنی ؟ یا شده سیلی ازاشک پشت پلک هات جمع بشه و قطره ای ازمژه ات  سرازیربشه و تو بمونی با باری ازمشکل درفراروئی درازونامطمئن ؟   

من فقط و فقط  به درگاه حق رو می کردم هق هق کنان دست به طرف آستان ملکوتیش درازمی کردم و ازدستگاه روزگار شکوه سرمی دادم ! بهش میگفتم : ای بی همتای یکتا  توجواب سلامم رو بده . خدایا شنیدم که هرجا امید باشه و دل خسته ای ، توهم اونجا هستی . شنیده ام و می دونم هرجا نیایش باشه توهم همونجایی ، تو برای من و دل سوختگانی مثل من ماندگاری همیشه ...

خدایا ، ما بنده هات ، چون دیوار کوتاهیم و اسیردسیسه های این زمین خاکی هستیم . مایی که درسراشیب سراب گناهان ، می خوایم سیراب  بشیم و همه چیز و همه کس رو فدای خود خواهی خودمون کردیم . پس ای مهربون خدا دریاب مرا ... منو که فقط  تورو صدا میزنم و می خوام . من به  ابهت وشکوه  تو می نازم که خورشید با تمام بلندا و روشنی اش ازتومقام گرفته ودریاها با این همه مهربونیش و بخشش اش ازتویاری گرفته و کوهها با تمام استقامتشون با یک نگاه تو خُرد میشن ومن بخودم  مینازم چرا که از تبار انسانهایی ومیان انسانهایی هستم و نفس می کشم که تورو به من شناسوندن و نام تورو به زبون مییارن . هیچکس و هیچ چیز نمی تونه تورو از من جدا کنه . مگه نه اینکه هرکسی کعبه ایی داره ومن هم دردلم کعبه تورودرست کرده ام تا دورت بچرخم و سینه ام ازهر چی ناپاکی ، پاک بشه و وسعت نام تو ، توسینه ام رو گشاده و صبرم رو زیاد کنه ... خدایا ، هرچند که ناتوانم و قلب کوچیکی دارم اما یاد توقلبم رو به وسعت کهکشانها می رسونه ... خدایا این روزها حال وهوای عجیبی دارم ، بی بهونه و بی نشانه دلتنگی هایی دارم ... این دلتنگی ها خبرنمی دن که چی می خوان وازمن چی میخوان بگیرن یا چی میخوان  بهم بدن . این دلتنگیها مخاطبی جز تو ندارند وصاحب این نوشته ها ازبی کسی و غمناکی سراغ تورو گرفته می دونم  که برای  چیزی منو آوردی . خدایا اومدم  تا بگم در سرمای  سکوت  این زمین خاکی ، در پشت این احساسات  تلخ و غلط آدمی این روزگار و درکوچه پس کوچه های این دنیای بی وفا من هم ازگمشدگان هستم ... بیا و راهنمایم باش تا مقصد نهایی . خدایا کمکم کن تا آوازهای تهی این جمعیت بی شمار رو به نقطه پایانی برسونم . آخه توخودت وعده دادی که تنهامون نمیزاری . خدایا این منم بنده حقیر و ناتوانت که می خوام سبز سبز فکر کنم وهمین جا ، تویه گوشه ای ازاین کره خاکی منتظرمی مونم ومی شینم وخودمو موردامتحان قرارمیدم و روزها تومی شمارم که زود بگذره تا درسفری آروم وابدی ببینمت . خدایا تورو بیشتر ازشکوه های باشکوهم دوست  دارم ...  به ستایش و نیایش تو سوگند ، همه داشته های من بخاطرتو و فدای توست . پس ای ...

خدایا ! مرا در جهنم سوزانت ، آنجا قرار بده که بهشت هویداست ، تا لبخند وانعکاس نوربنده های با اخلاص ات  ، تازه ام کنه .

خدایا..... ! می خوام بازهم حرف بزنم می خواهم بازهم حرف بزنم . یک بار دیگر مثل همیشه . اما بازهم همان حرفای تکراری تکراری ، که خودت می دونی .  ایزدا به جز تو به چه کسی پناه بیارم   و راز دل بگم  می دونم که فقط تویی که خدایی ، و هیچگاه  از من خسته نمیشی .

ای کاش ...ای کاش می شد رفت به افسانه ها . کاش می شد لوح های جادویی رو کنار هم گذاشت و به روح ها پیوست .خدایا تویی که  بهترین شنونده و تواناترینی .

خدایا این روزگار، چه روزگاریست که  ... یکی می ره و یکی  مییاد ، یکی می نویسه  و یکی می خونه  ، یکی می خونه ویکی  می شنوه  ، یکی به وصال می رسه  و یکی  به فراق و بلاخره یکی گریه میکنه  تا یکی  بخنده .

رسم بازی روزگار اینه تا نگریی نمی خندند، تا نخندی نمی گریند. وقتی آسمون بارعد و برقش به زمین می خنده  زمین و زمان گریانند ،  زمین ودریا گرفته و نالانند  و وقتی آسمون می گرید، زمین و دریا خوشحالند .. پس ای آسمان فقط تو نخند تا همه گریه کنند فقط تو، فقط تو گریه کن تا همه بخندند.


نمی دونم تا بحال چقدر خندیدم و از خنده ام چقدر اشک روان شده ، ولی ای تمام هستی ام ، تو به من کمک کن تا هیچ وقت خنده ام باعث بارانی شدن چشم عزیزی نشه ، حاضرم بگریم، اگراز گریه ام کسی می خندد .

 

پروردگارمهربانم هرآنچه که ازجانب توبرمن رسد ، لطف توست . سختیهایی را که برمن فرو می فرستی را نیزدوست می دارم . شکرگذارنعمت هایت هستم که این عین صواب است . می دانم که دربوته آزمایش قرارگرفته ام ودرزیرنگاه توروزگار می گذرانم ، اما مگرنه اینست که سوخته دلان را به حریم حرمت راهیست که جزبه کرامتت ازآنها پذیرایی نمینمایی؟ پس چه شده که اینگونه دراین حالات به سر می بریم وغافل ازاحوال گشته ایم . مگرنه اینست که دل شکستگان را پناه تویی وشرف وجودیت آرام کننده ایشان است ؟ پس آرامش من کجاست ؟ وشاید که من هنوزبه این مقام نرسیده ام .

بساط شیطان

بار خدایا... 

 

( آنچه شیطان گره زند باز کن ، و آنچه ببندد بگشا و آنچه بیاندیشد بر هم زن ، و چون تصمیم گیرد باز دار ، و آنچه استوار نماید بشکن

 

دیروز شیطان را دیدم . درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت . مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ ، جنایت ، جاه طلبی و...

هرکس چیزی می خرید و درازایش چیزی می داد . بعضی ها تکه ای ازقلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را . بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگیشان را . شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم . نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبورمی کنم چیزی ازمن بخرد. می بینی ! آدم ها خودشان دورمن جمع شده اند. جوابش را ندادم . آن وقت سرش را نزدیکترآورد و گفت : البته تو با اینها فرق میکنی . تو زیرکی و مومن . زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه . به جای هرچیزی فریب می خورند . ازشیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت وگفت . ساعت ها کناربساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگربود دورازچشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . باخودم گفتم : بگذار یک بارهم شده کسی ، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبارهم او فریب بخورد. به خانه آمدم و درکوچک جعبه عبادت را بازکردم . توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم ؛ فریب.

دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود ! فهمیدم که آن را کناربساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم . تمام راه لعنتش کردم . تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه نامردش را بگیرم . عبادت دروغی اش را توی سرش بگوبم و قلبم را پس بگیرم . به میدان رسیدم ، شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم . اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم ، صدای قلبم را و همان جا بی اختیار به سجده افتاده و زمین را بوسیدم . به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.

بهارخنده زدوارغوان شکفت

 

ya-mogaleb.jpg  

 

خداوندا !

دراین سالی که درپیش است

نمی دانم چه تقدیری مرا فرموده ای . لیکن ،

درآغاز طلوع روشن سالی که می آید

کمک کن تا رها سازم زخود

من کوله بار،یک هزاروسیصدوافسوس  

هزاروسیصدو اندوه

خدایا ... مهربانم کن

توچشمان مرا با نور خود بگشا

تو لبخند رضایت را عطایم کن

بفهمان زندگی زیباست

خداوندا !

تو راه سبز ایمان را نشانم ده

تو نیکی پیشه ام فرما

که راه حق صبورانه بپیمایم

و هرگزمن نباشم اززیانکاران

رفیقا ، مهربانا ، عاشقم فرما

مرا درشط پُرمهرگذشتت شست وشویم ده

توپاکم کن قرارم ده

کریما دست های گرم ولبخندی عطایم کن

تو ای نزدیک ترازمن به من

اینک مرا دریاب پناهم ده

تو ذکرت را عطایم کن

که با یادت دلم آرامشی یابد

حبیبا قدردان خوبی ام فرما

توای گرداننده دل ها وچشمانم

تو ای تدبیرهرروزوهرشامم

توچرخاننده احوال این دنیا

بگردان حال من را سوی آن حالی که می دانی

تو آرامش عطایم کن

خداوندا !

نمی دانم چه تقدیری مرا فرموده ای اما

برای مردمان خوب این وادی

عطا فرما

هزارامید

هزاروسیصد آگاهی

هزاروسیصد وهشتاد بهروزی

هزاروسیصد و هشتاد و نه لبخند زیبا را ...

گاهی فراموش می کنیم شاید تحویل سال نو ، بهانه ایست برای دوباره تازه ترشدن... پس توای خوب ، توکه آهسته می خوانی قنوت گریه هایت را ، میانه ربناهای سبزدستانت

دعایم کن ...

زندگی با همه ی وسعت خویش

محمل ساکت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن نیست

اضطراب و هوس و دیدن و نادیدن نیست

زندگی کوشش و راهی شدن است

زندگی جوشش وجاری شدن است

ازتماشاگه آغازحیات

تا به آنجا که خدا می داند

با بهترین آرزوها......برای رسیدن به بهترین ها 

نوروزتان پیروزباد