آرامش سنگ یابرگ

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال پریشا نش شد وکنارش نشست . مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم ونمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت وگفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود ، سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرورفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت مرد سالخورده گفت : این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد ، اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را مرد جوان مات ومتحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر ا فت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست واز مرد سالخورده پرسید:  شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را ؟ پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت.

دوست من ....برگ یا سنگ بودن انتخاب با توست

نیایش

 دعا کردن یکی از بهترین هدایای رایگانی است که می توانیم دریافت کنیم.دعای زیر را بخوانید.

ای کاش امروزمان پر از صلح و آرامش باشد.

ای کاش به خالق آنچنان باور داشته باشید که چرایی برای آنچه هستید به میان نیاورید.ای کاش پیامدهای بیکرانی را که زاییدهَ دعا کردن است را از خاطر نمی بردید.

ای کاش از نعماتی که دریافت می دارید استفاده کنید و عشقی که نصیب تان می شود را به دیگران منتقل کنید.

ای کاش گنجایش دانستن این مطلب که مخلوق هستید را داشته باشید.

بگذارید این حضور در مغز استخوان تان جاری شود، به وجود تان اجازه دهید آواز بخواند، پایکوبی کند ستایش کند و عشق بورزد.

دعایت میکنم امشب



 دعایت میکنم امشب


 
 

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم،  وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

 و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

 لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

 به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

  دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

 

برایت آرزو دارم

 

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

 اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

 آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

 و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

 ندانی کیستی

 معشوق عاشق؟

  عاشق معشوق؟

  آری، بگویی هیچ کس

  دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

  ببندی کوله بارت را

  تو را در لحظه های روشن با او

  دعایت می کنم ای مهربان همراه

 تو هم ای خوب من

  گاهی دعایم کن

 

تو هم ای خوب من گاهی دعایم کن


زلال که باشی آسمان در تو پیداست

پرسیدم..... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

 با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... 

 هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، درغیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست

دو چیز را همیشه فراموش کن:

خوبی که به کسی می کنی

بدی که کسی به تو می کند

همیشه به یاد داشته باش:

در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار

در سفره ای نشستی شکمت را نگه دار

در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار

در نماز ایستادی دلت را نگه دار

 دنیا دو روز است:

یک با تو و یک روز علیه تو

روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست مایوس نشو. چرا که هر دو پایان پذیرند.

به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد

به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد

به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد

  دو چیز را از هم جدا کن:

عشق و هوس

چون اولی مقدس است و دومی شیطانی، اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی.

در دنیا فقط 3 نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را بر طرف میکنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود.

چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده میکنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟

بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی، هرگاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکیش جبران شود.

هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان، همه اینها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق.

  همیشه با خدا درد دل کن نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن، آنگاه می بینی که چگونه قبل از اینکه خودت دست به کار شوی ، کارها به خوبی پیش می روند.

از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است.

از خلق خدا خواستن خفت است، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.

پس هر چه می خواهی از خدا بخواه و در نظر داشته باش که برای او غیر ممکن وجود ندارد و تمام غیر ممکن ها فقط برای شماست.

عاشقی

بار الها!  

از آتش خشمت که تار و پود جان ها را از هم می گسلد، به تو پناه آورده ام، که سخاوتمندی و دلسوز بخشنده ای و مهربان، توانمندی و چیره دست و پرده پوشی و پوزش پذیر.

 

آیا می دانید که یک شمع می تواند بدون آنکه خاموش شود هزار شمع دیگر را روشن کند . مثل مهربانی که هیچ وقت با تقسیم شدن کم نمی شود . من چه کسی هستم ، من کوه گردی بودم در دایره زندگی ، در این دایره فرصتی دست داد کوهها را بپیمایم ، طبیعت را و دریاها را جور دیگری دیدم ، قدرت و عظمت خدا را ، خُردی و ضعف انسان را ، زیبایی طبیعت را ، جلوه های بی بدیل الهی را همانند تابلوی زنده در دلهای عاشقان یافتم و عاقبت عاشق شدم . الان هم که عاشق جزیره ای هستم در دور دست ها و نشاط دل هایش بستر شکوفایی من است .  روزی نام این جزیره، جزیره تنهائیم بود و حال نامش را گذاشته ام جزیره مهربانی بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس می کنم . من به تو دوست مهربانم ودوستان تو نیاز دارم . من انسانی هستم میان انسان های دیگر بر سیاره ی مقدس زمین ، که بدون دیگران معنائی ندارم . از عشق درس های زیادی آموخته ام ، آموخته ام به خود و دیگران آسیبی نرسانم ، در عشق ،  محبت و مهربانی نقش مهمی را ایفا می کند . با محبت و مهربانی کافی می توانیم از عشق لذت ببریم ، محبت و مهربانی پاک باعث می شود سالم با دوستانمان باشیم و سالم بمانیم . و در کل ، من یک فرد معمولی هستم روحم را در هنرآبدیده کرده ام زیر باران پیاده روی را دوست دارم چون یاد گرفته ام عشق را زیرباران می توان پیدا کرد  ، زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد،  نیلوفر کاشت . یادمان باشد عطروگل وخار همسایه دیوار به دیوار همند.... من گذر خواهم کرد روزی از شهر تماشایی عشق ، تکه ای از دل خود دردستم و به هررهگذری خواهم گفت : ذره ای عشق ، کمی عاطفه ، قدری ایمان به من خسته تنها بدهید تا که شاید شب من صبح را دریابد و سپس آنسوی خاطره های سبز خانه ای خواهم ساخت و در آن عشق همان واژه هستی را جای خواهم داد

حضورخداوند

خدایا .......

 ازتاریک خانه های بی شمارگذرکرده ام تا پرتوی ازتلالو خداوندی ات را دریابم . کوهستان های بسیاری را پشت سرگذاشته ام تا گوشه ای ازستیغ جبروتت را حس کنم وحالا آمده ام تا ازهوای آفتابی رحمتت سرشارشوم . ای آن که شبانه روز، دررگ های آفرینش جریان داری ، ای آن که بی توهیچ نیست وباتوتمامیت هستی ، هویتی شگرف را تجربه می کند ! اززخم های کهنه ام تنها باتوسخن می گویم که رازدارمطلقی . مرادریاب ودقایق بی پناهم را تکیه گاه باش <<یاارحم الراحمین >>

امروز صبح زود از خواب بیدارشدم تا طلوع آفتاب رو تماشا کنم . به راستی که زیبایی آفرینش خدا وصف ناپذیره . نگاه می کردم و خداوند را برای کار عظیمش می ستودم . در حالی که نشسته بودم حضور خداوند را در کنار خودم احساس می کردم .  خدا از من پرسید:« آیا مرا دوست داری؟».
جواب دادم:
«البته! تو خداوند و خدای من هستی.» بعد پرسید:« آیا اگر از نظر جسمی مفلوج بودی، باز هم مرا دوست داشتی؟» پریشان خاطر شدم. به دستها، پاها و مابقی اعضای بدنم نگاه کردم و به خود گفتم: از انجام کارهای زیادی ناتوان خواهم شد. کارهایی که الان بسیار طبیعی به نظر می رسند. اما با اینحال چنین جواب دادم:« کمی مشکل خواهد بود ولی باز هم تو را دوست خواهم داشت.»

خداوند چنین ادامه داد:« آیا اگر نابینا بودی، باز هم آفرینش مرا دوست داشتی؟» کمی فکر کردم. «چطور می توانستم چیزی را که نمی بینم دوست داشته باشم؟ » اما در همین حال به یاد نابینایان زیادی افتادم که اگر چه نمی دیدند، ولی باز هم خداوند و آفرینش او را دوست داشتند. پس جواب دادم:« فکر کردن در این مورد کمی مشکل است ولی باز تو را دوست خواهم داشت.» خداوند از من پرسید :« اگر ناشنوا بودی چطور، آیا به کلام من گوش می کردی؟»
چطور می توانم چیزی را که نمی شنوم، گوش کنم!
اما فهمیدم ، گوش کردن به کلام خداوند فقط با گوشها صورت نمی گیرد بلکه با قلب هم انجام می شود.
جواب دادم:
« اگر چه مشکل است ، ولی باز به کلام تو گوش خواهم کرد.» خداوند بار دیگر پرسید:« آیا اگر لال بودی باز هم مرا می پرستیدی؟» چطور ممکن است بدون داشتن صدا خداوند را بپرستم؟
ناگهان این عبارت به ذهنم خطور کرد: خداوند را با تمامی دل و جان می پرستم. پرستش خداوند تنها سرود خواندن نیست ، شکر گذاری های قلبی ما، زمانی که شرایط سخت است خود نوعی پرستش است.
سپس چنین جواب دادم :
« حتی اگر جسماً هم نتوانم تو را بپرستم ، باز اسم تو را خواهم ستود.» بلافاصله خداوند پرسید :« آیا با تمامی قلب خود مرا دوست داری؟»
با شجاعت و اطمینان قلبی فراوان ،
پاسخ دادم :
« بله خداوند! تو را دوست دارم ، زیرا تو تنها خدای راستین هستی!»
از پاسخی که داده بودم ، احساس رضایت داشتم .
آنگاه خداوند گفت:
« پس چرا گناه می کنی؟» جواب دادم:« من کامل نیستم ، فقط یک انسان هستم.» «چرا زمان صلح و آرامش و زمانی که همه چیز بر وفق مراد تو است، از من خیلی دور هستی ؟ چرا فقط هنگام سختی ها به طور جدی دعا می کنی؟» هیچ جوابی نداشتم ، فقط اشک…. خداوند ادامه داد: چرا هنگام پرستش به دنبال من می گردی، گویی که پیش تو نیستم؟ درخواستهایت را با بی تفاوتی عنوان می کنی؟ و چرا بی وفایی؟
اشک ها همچنان از گونه هایم جاری می شد.
چرا این قدر از من خجالت می کشی؟ چرا پیغام های خوش را نمی رسانی؟ چرا به هنگام سختی و جفا به نزد دیگران می روی تا اشک بریزی، در حالی که من شانه های خود را در اختیار تو گذاشته ام؟ چرا هنگامی که کاری را به تو می سپارم تا مرا خدمت کنی، بهانه های مختلف می تراشی؟
به دنبال جوابی می گشتم، ولی هیچ پاسخی نداشتم. اگر تو از زندگی لذت می بری، به خاطر این است که من خواسته ام تا تو از این نعمت برخوردار باشی. به تو استعدادهایی بخشیدم تا مرا خدمت کنی، ولی تو همچنان به راه خودت می روی. کلام خود را برای تو کشف کردم، ولی تو از این دانش استفاده نکردی . با تو سخن گفتم ، ولی گوشهایت بسته بود. اجازه دادم که شاهد برکات من باشی ، ولی چشمان خود را بر گرفتی . خادمین خود را نزد تو فرستادم ، ولی تو با حالتی منفعلانه اجازه دادی که دور شوند.
صدای دعای تو را شنیدم و به همه آنها جواب دادم.» «آیا حقیقتاً مرا دوست داری ؟»
نمی توانستم جواب بدهم. چطور می توانستم؟ فوق تصورم بودو حیرت زده بودم . هیچ عذری نداشتم . چه چیزی می توانستم بگویم !
قلبم گریست، و هنگامی که اشکهایم جاری شد، چنین گفتم :«ای خداوند، خواهش می کنم مرا ببخش. من لیاقت آن را ندارم که فرزند تو باشم.»
خداوند چنین پاسخ داد:
« این فیض من است ، ای فرزندم.» گفتم: چرا مرا می بخشی ؟ چرا مرا دوست داری؟ خداوند جواب داد:« چون خلقت من هستی . تو بنده ی من هستی . من هرگز تو را ترک نخواهم کرد. وقتی گریه می کنی ، دلم برایت می سوزد و من هم به همراه تو گریه می کنم. وقتی از شادی فریاد بر می آوری ، من نیز با تو شادی می کنم . اگر سرخورده شوی ، من به تو امیدواری خواهم داد. اگر بیافتی ، من تو را بلند خواهم کرد و اگر خسته شوی تو را بر دوش خواهم کشید. من تا انقضای عالم با تو خواهم بود، و تو را تا به ابد دوست خواهم داشت.»
هرگز تابه این اندازه با صدای بلند گریه نکرده بودم . چطور توانسته بودم تا این حد سرد باشم ؟ و چطور به خود اجازه داده بودم که اینچنین قلب خدا را به درد بیاورم؟
از خداوند پرسیدم
:« چقدر مرا دوست داری؟» خداوند دستهای خود را باز کرد و مرا در آغوشش آرام گرفت..................

یا ضامن آهو

عادت کرده ایم هر وقت خورشید کفاف دلمان را ندهد با آن ضریح بارانی دل خوش کنیم. دل به این پنجره آسمانی که آبی ترین مشرق هستی در آستان عزیزش جاریست . . .  

این ضریح ایلیاتی یادگار بارش یکریز دل هایی است که نسبتی با نور و آینه و عشق داشته اند و گاه و بی گاه مفاتیح باران را ،

 باریده اند و روییده اند . . .

روییده اند و بوییده اند . . .

بوییده اند و زیبا شده اند . . .

همه می دانند که در پای این پنجره تا آسمان بلند چه دستان زلالی که تقسیم نور و مهربانی نکرده اند و کمی پایین تر از رواق دل ها در فاصله رکعتی عشق و قنوتی با شکوه چه مردمان روشنی که زیارت امین الله خوانده اند و تکثیر شده اند.

هر وقت خورشید کفاف دلمان را ندهد، می آییم به این ملکوت آباد خیس، با کبوترهای خیس، با آوازی خیس و با کلماتی خیس تر می آییم تا به رسم امانت دلی را که نداریم به باران بسپاریم. 

هر وقت خورشید کفاف دلمان را ندهد منتظر می مانیم تا در مقدم هشتمین ترانه هستی دف بگیریم و در این دفادف شیرین به نور اقتدا کنیم. زیارت نامه نور را به غزل بسپاریم تا بدون آن که بخواهیم عاشق شویم، تا بدون آن که بخواهیم به فردا برسیم و از حال و روزمان خورشید بریزد و لبخند و حالا، رست حالا چند وقتی است که منتظر مانده ایم تا از حضور نورانی هشتمین اتفاق زلال هستی رخصت بگیریم و دف زنان تکرار کنیم که دوباره آمده ایم سربلند و سربه زیر به حرمت امام هشتم (علیه السلام). 

دوباره آمده ایم تا در رواق دل های بارانی تان، زیارت نامه شوق بخوانیم. دوباره آمده ایم تا همچنان اسیر مهربانی آقا امام رضا (علیه السلام) بمانیم، دوباره آمده ایم همسایه دیوار به دیوار لبخند زلال شما شویم. دوباره آمده ایم تا به نجابت شما دخیل ببندیم به حرمت آقای هشتم. آقایی که پهنای آفتابش تا غروب جهان ابدی است و با غروب روزها و روزمرگی های ما تمام نمی شود و ما از امروز در این میلاد خجسته زمزمه عشق امام رضا(ع) را برای تمامی فصول با هم می خوانیم و دعا می کنیم . . .

لحظه های گذران

خدایا ...

دردایره تقدیرتو، آنگاه که نبودیم ، به حسابمان آوردی وبهترین مصلحت ها را برایمان رقم زدی .  حال که هستیم وبودنمان را ازفضل کریمانه تو دریافت داشته ایم ، برای محاسبه ذاتمان تنهایمان مگذار. می ترسیم ، سخت ازحساب فردا درهراسیم وازاقتدارتودرلحظه محاسبه ، بیمناک. گرچه اطمینان درونی ، امیدمان می دهد که مهربانی توتمام محاسبات را پوشش خواهد داد ولی شرمساری خودرا چگونه تاب خواهیم آورد؟!

ای کاش هیچوقت دوران کودکی تموم نمی شد چرا که وقتی الان به گذشته برمی گردم می بینم که برای خودش این دوران عالمی داشته . ولی حیف که این دوران همیشگی نیست و کودکی هم کم کم باید جای خودش رو بده به نوجوانی وجوانی و پیری وفقط خاطره های این دوران موندنی وثبت شدنیه  . خاطره های قشنگی که حس کردن و به یادآوردنش هم قشنگه . ولی وقتی فکرمیکنم که همه بگونه ایی ازکوچه پس کوچه های کودکی یه روزی باید خداحافظی کنند و قلبشون رو با تمام شیطنت های بچگی جا بزارند و برن  . خیلی سخت می یادش . من تواون زمان ها اصلا فکرش رو هم نمیتونستم بکنم . حس این خداحافظی مثل یک بغض بزرگ گلوم رو فشارمی داد و لبخندهام رو بی رنگ می کرد. چطور می تونستم حرف شناسنامه ام رو باورکنم و تموم کبوترهای چاهی رو ازیاد ببرم و آرزو نکنم . کاش مثل اون ها دو تا بال کوچیک داشتم . اگه راستی راستی بزرگ می شدم اون وقت با اون همه بچگی که توی دلم تلنبارشده بود چی می تونستم بکنم . برای صدسال دیگه هم کلی بچگی داشتم . پیش خودم گفتم : تمام بچگی هام رو نگه می دارم ، بزاردیگرون هرچی دلشون می خواد بگن همین جا توی کوچه کودکی می مونم . توی روزهایی که پر از پروانه است زیرآسمونی که کوتاه وخورشیدش دم دست هستش. بی خیال بازهم ازروی جدول خیابون ها رد میشم و زیرلب آواز میخونم بازهم ساعت ها می ایستم و به ابرهایی که شکلشون مثل ببر و پلنگ میشن نگاه می کنم ، بازهم آرزو می کنم یک روزلوبیای سحرآمیزدرباغچه مون رشد کنه ومنو تا اون قله آسمونی بالا ببره بازهم دلم میخوادیک روزی بندانگلشتی رو پیدا کنم تا باهم دوست بشیم . بزارمش توی جیبم وهمه جا باخودم ببرمش حتی توی کلاس های درس.

آخه مگه میشه دیگه دلم برای جوجه اردک زشت نسوزه؟ چطورمیتونم نگران گلسرخ شازده کوچولو نباشم ونل جوان رو تا رسیدن به مادرش همراهی نکنم وازشخصیت های ترسناک اون بنددلم پاره نشه؟ توروبه خدا بیایید بزرگ نشیم وگرنه مجبورمیشیم واسه خندیدن خیلی زحمت بکشیم حتی برای گریه کردن توی دنیای آدم بزرگ ها هیچکس هیچکس رو نمیشناسه . همه چیز زورکی شده . زندگی بی رنگ شده . دنیای بچگی باتمام کوچیکی اش خیلی بزرگ شده پس توروبه خدا بیائیدبزرگ نشیم.  وقتی هم بزرگ شدیم واحساس بزرگی کردیم اونوقت ای آدما وای کسایی که خواننده این متن هستید ویا هرکس دیگه که بابزرگ شدنش قلب ودلش هم بزرگ میشه و تودلش گاهی  یه کم ابری میشه  ، می خوام بگم که اگه آسمون بالای سرت هم ابری شدش وحتی تویک روز بارونی زیربارون دل انگیزخدا قرارگرفتی ، ویا اگه رنگین کمونی توآسمون بالای سرت نقش بست نگاه کن به قشنگی رنگ ها ،  نه اینکه رنگ ها درد  رو برات پررنگترکنن . واگه دنیات هیچ تغییری نمیکنه وهیچ چیزتلخ دنیا ازنظرت تموم نمیشه به جریان زندگی و به گذران سال  نگاه کن  وبا اون همراه شو، تا سختی ها برات سخت بنظرنیان . چرا که حیفه قلب مهربونت خش برداره ودردی بکشه که وجودت رو ازشیرینی به تلخی ببره .

ای خوبان خدا!!! آیا بهترنیست بجای حس درد  و تلخی ، هوای قشنگ بهاری  اطرافتون رواستشمام کنید و بچه های قشنگ ومهربون رو توپارک نزدیک خونتون که مشغول بازیند ، ببینید وازشادیشون حس خوب وشادی پیداکنید – یه لحظه، فقط  یه لحظه ازحال وهوای خودتون بیرون بیایید و فکرکنید مثل پروانه های زیبا معلقید توهوا و یا بین درختا به هرطرفی پروانه واردرحال پروازید/ ویا اینکه حرف های قشنگ نزدیکانتون مخصوصا" مادرمهربونتون رو به خاطربیارید که حس نوازشی تووجودتون میده وحالت بوسه ایی رو داره که وجودتون رو غرق لذت میکنه . سعی کنید ای خوبانی که این متن رو می خونید ، خوبی های درونتون رو جستجوکنید تا مهارکنید هرچی سختی لحظات وثانیه ها یی رو که دارید آخرسرم باید بگم که عزیزترین هاهمیشه وهمیشه سعی کنید گذشته وفرداهارو فراموش کنید تا بتونید زندگی رو هرلحظه ازنوشروع کنید که شمارو برسونه به آرامش/  توبهترین ومهربانترین چرا که بهترین مخلوق خدایی/ پادشاهی خداونددردرون توست همچون هوایی که تنفس می کنیم وعشق خداهم دراطراف ما درحال گردش است . با لمس هرآنچه روی زمین است ، خدارااحساس میکنم درزیبایی دانه های برف که آرام برزمین فرودمی آید می توان عمق خلاقیت دستان خدا را دید . پیش ازهرچیزبردانش خدا اعتمادکن تا عظیمترین ثروت جهان یعنی خوشبختی را بدست آوری . پروردگارسوگندبه حمایت ازما خورده پس درهردردورنج پناهگاه ماست / 

مرابه کسی وامگذار


خداوندا از تو سپاسگذارم :

 


_ که برای من هم شادی آفریدی هم غم را ، که اگر یکی نبود آن دیگری نیز نبود و غم ، مرا قدردان تر کرد در لحظه شادی  ._ که مرا در لحظه های سختی قرار دادی تا باعث رشدم شود و چگونه زیستن بیاموزم ._ که به من زبانی دادی تا بتوانم با آن نعمت هایت را برشمارم و شکرگذار آن باشم . اما چه کنم که زبانم قاصر است و نعمت های تو فراوان . تو خود عذر این بنده حقیر را بپذیر .خداوندا از تو ممنونم بابت تمام داشته ها و نداشته هایم .

من آشنای غریبم . کسی مرا به خانه می‏خواند . چه قدر من از تو دور شده‏ام ! ای دوست . که جز نشانه‏ها ، نشانی از تو ندارم ! مرا به چه کسی وا می‏گذاری ؟!   در این خلوت تنهایی ، در این بیراهه ‏های بی‏نهایت ، در این دوندگی‏های پرشتاب بی مقصد ، در این نگرانی‏های اضطراب آفرین و در این سردرگمی‏های پی در پی ، مرا به چه کسی وا می‏گذاری؟!

مهربان‏ترین مهربانان!!!!!!  می‏دانم که دست نوازشت پرورشم داده و نگاه لطفت همیشه نگاهبانم بوده است . می‏دانم که گلستان پاداشت ، در انتظار شعله سوز شدن جان من به آتش اشتیاق توحید ابراهیمی است . شنیده‏ام عصای اعجازی برایم ساخته‏ای تا در دریای وهم و تردید ، راه یقین بر من بگشاید . شنیده‏ام برای کالبد مرده ایمانم ، دم مسیحایی آفریده‏ای تا زندگی دوباره از سر گیرم . شنیده‏ام برای دیده ی مکتب نرفته من و ﭐمّّې  دلم ، قرآن سعادت و هدایت فرستاده‏ای . که با آیه آیه‏اش ، پلّه پلّه راه عرش را بپیمایم . پس ای مربی دوراندیش و دلسوزم ! ای حکیم ! مرا در این وانفسا ، در این بی نهایت بی کسی به چه کسی وا می‏گذاری ؟!

حالا این نفس من است که نمرود آتش افروز وجودم شده است . این جهودان جاهل من اند که با بهانه‏های بنی اسراییلی ، می‏خواهند موسای الهام و امیدم را به زانو درآورند . این شیطنت‏های نفس است که پای اراده ایمانم را می‏لغزاند تا صبر مرا در صراط عشق ، بیازماید .  ای معبود من ! در این همه دشمنی و عناد که شیطان و نفس با من دارند ، در این وانفسای بی کسی به چه کسی وا می‏گذاری؟!

مرا با خانه و دعوتنامه‏های طلایی ات ، و با لحظه های نورانی ات  مزین و آشنا کن . نگذار غریبه‏ای آشنا از دیار دور فطرت بمانم . مرا در مسجدت ، مأوای بی پناهان ، پناه ده . تا درسجده گاه عشق با اشک پشیمانی و توبه روح آلوده ام را پاک گردانم  . و مرا در صراط فطرت الهی با گلستان پاداش ابراهیمی ، عصای توکّل موسی، دم اعجاز گر مسیح، عفّت و اراده پولادین یوسفی یاری کن .

مهربانا ! ای آن که ، به کسی که بندگان بر او رحم نمی‏کنند رحم می‏کنی و ای آن که نیازمندان درگاهت را خوار نمی‏سازی ! من همانم که از خویشتن خویش فرار کرده‏ام و اکنون آمده‏ام که خود را تسلیم تو کنم. ای سرانجام هر آغازم و ای آغاز هر سرانجامم ! مرا دریاب .  ای آن که عمل اندک را سپاس می‏نهی و پاداش بزرگ می‏بخشی من اندک توشه‏ای دارم و تنها لطف و کرم توست که به زندگی‏ام وامی‏دارد . من بنده ناچیز تو هستم که چاره‏ای ندارم ، ای انتهای اشتیاق من! ای آن که از گناهم درمی‏گذری و مرا بر تیرگی‏هایم مجازات نمی‏کنی! سایه آبی رحمتت را بر من بیفکن. الهی! می‏ترسم از فردایی که بانک جرس نواخته شود و کوله بارم خالی باشد از توشه راه ! خدایا ! ای آن‏ که هر بزرگی در برابر تو کوچک و ای آن‏که با تو بی نیاز می‏شویم. می‏دانم هر که جز به درگاه تو روی آورد ناامید می‏شود.  بارالها ! ای نهایت درخواست حاجت‏ها و ای آن که رسیدن به خواسته‏ها به دست توست! می‏دانم هر آن چه دارم از لطف و احسان توست که جز تو ، دهنده بی منتّی نمی‏شناسم.  ای امید قلب‏های شکسته ! دل‏های فرسوده ما را لبریز از امید گردان و به دستهای عاجز ما نیرویی عطا کن تا به سوی آسمان بلند شوند و نام تو را زمزمه کنند . پروردگارا ! به ما بینش عطا کن تا از سیاه دلی ، کدورت و کینه که ریشه مهر و عطوفت را می‏خشکاند بپرهیزم. چگونه دل به احسانت نبندم و دل در گروه مهر تو نداشته باشم ، چون می‏دانم هرگز خانه محبت دیگری نخواهم یافت که چون تو لبریز از عشق و عطوفتم کند. دست تو در عطایا از هر دست دیگری پرتر و بالاتر است. بارخدایا ! با من ، با احسان خویش رفتار کن ، نه با عدل و دادگری‏ات. اَنَا عَبْدُکَ اَلضّعیف! خدایا! از خویش نران که جز تو تکیه گاهی ندارم. و در این وادی وحشت، جز تو امیدی نیست ای پناه بی پناهان!  خدایا ! صدایم از گلوگاه تاریکی به آسمان نیمه شب‏های روشن می‏رسند تا بال‏های خاکستری نگاهم را به خنکای نسیم کرامت خود نوازش کنی. از کدام دریچه نور به سوی تو آیم که به هر طرف می‏نگرم، سراسر نور و نعمت و برکت است ؟ مهربانا ! هر صبح ، با هر طلوع ، در قلبم جاری می‏شوی ، چه زیبا می‏شود اگر این یادها را شبانه به اشک توبه چشمانم آبیاری کنی !  خداوندا ! همه سعی من این است که با یاری ات ، دست از گناه بشویم و در دریای معرفت و دوستی‏ات ، دل به عشقی ماندگار بندم . همه سعی من این است که هر صبح به شکرانه نعمت‏های بی دریغ‏ات دست به آسمان بگشایم تا این حقیر از پای افتاده را با دستان توانایت یاری کنی .خدایا ! از تو یاری می‏طلبم ، آن هنگام که از توفان معصیت گریزان و به آسمان بلند نگاهت پناهنده می‏شوم .از تو یاری می‏طلبم ، آن گاه که محتاج و نیازمند ، چنگ بر دامن کرامتت می‏زنم. معبودا ! یاری‏ام کن تا تنهایی و بی کسی‏ام را تنها با یاد تو سروسامان بخشم . خدایا ! از پای افتاده‏ام ، چون همیشه ، گریان و نالان ، دل به دریای سراسر امید بسته‏ام ؛ دست‏های غریب مرا ، این دست‏های بیچاره و تنها را از عظمت و جلال خود بی نصیب مگردان. خدایا !  آن چنان به عفو و بخشندگی‏ات امیدوارم که هر چند بسیار گناهکارم ، امّا خوب می‏دانم که روزی بر ساحل این دل امیدوار ، قدم می‏زنی و بر سر سفره‏ای از اجابت خویش می‏خوانی‏ام.

شب وشب زنده داری

آه ای خدای نیمه شب های کوفه ی تنگ

ای روشن خدا

درشب های پیوسته تاریخ

ای روح لیله القدر

حتی اذا مطلع الفجر

هنگام «شب» برای خلوت با «محبوب» و راز و نیاز با «معبود» و تقرب یافتن به پروردگار و عرض نیاز عاشقانه به درگاه خدا بهترین فرصت است. خداوند مهربان به تمامی بندگان خود نظر لطف فراوانی دارد تا آنجا که به بنده خود می‌گوید:

بنده من ! نماز شب بخوان که آن یازده رکعت است .

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا ! خسته‌ام نمی‌توانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم.

بنده من! دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر را بخوان.

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا ! خسته‌ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

بنده من ! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا ! سه رکعت زیاد است.

بنده من ! فقط یک رکعت نماز وَتر را بخوان.

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا! امروز خیلی خسته شده‌ام آیا راه دیگری ندارد؟

بنده من! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان بکن و بگو یا الله.

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم خواب از سرم می‌پرد!.

بنده من! همانجا که دراز کشیده‌ای تیمم کن و بگو یا الله.

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا! هوا سرد است و نمی‌توانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم.

بنده من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب می‌کنیم.

اما بنده اعتنای نمی‌کند و می‌خوابد.

پس خداوند به ملائکه خود می‌گوید: ملائکه من، ببینید من اینقدر ساده گرفتم اما بنده من بی‌اعتنا است و خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده است.

خداوند، دو بار او را بیدار کردیم اما باز هم خوابید.

ملائکه من، در گوشش بگوید پروردگارت منتظر توست.

پروردگارا باز هم بیدار نمی‌شود!

اذان صبح را می‌گویند هنگام طلوع آفتاب است.

ای بنده بیدار شو نماز صبحت قضا میشود.

خورشید از مشرق سر بر می‌آورد خداوند رویش را بر میگرداند و می‌گوید:

ای ملائکه من، آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟

 

یه دانستنی جالب :

خروس اذان صبح را چندین نوبت می خواند؟

                  خروس اذان ظهرومغرب را نمی خواند اما اذان صبح را درچندین نوبت می خواند.

40 دقیقه قبل ازاذان صبح حدود 15 بار بانگ می زند.

25 دقیقه بعد دوباره 15 بارتکبیرمی گوید. سپس سکوت می کند تاکسانیکه مشغول نمازشب هستند نمازشفع ووتررا تمام کنندودقیقا موقع اذان درحدود 21 باراذان می خواند وبلافاصله دودقیقه ازهربانگی تا چهل بارمشغول تکبیرمی شود.