فریاد در سکوت

 

... امروز باور درد غریب است و گنگ و پچ پچ سایه ها تکراری عبث. وقتی در روزهای گرم و بلند تابستان، خورشید از پشت کوههای خاکستری رنگ خاوری، بر گونه زمین بوسه می زند...  وقتی پائیز دل انگیز آرام از راه می رسد و باران معطرش، غبار از روی گلبرگهای گل داوودی، از رخ سنگ های تشنه، از روی پنجره چوبی قلبم می شوید...  وقتی زمان سکوت می کند گلهای یخ شکوفه می دهند و در چله زمستان برف بر روی شاخه های جوان درختان نارون و بید سنگینی میکند...  وقتی بهار می آید زمین متولد می شود و زندگی همراه با شکوفه های زرین سیب و گیلاس می شکفد...  دلم به حال ثانیه های سرد زندگی ام می سوزد و بغض کهنه درونم بی تشویش بر گلویم چنگ می اندازد.

من زاده سرزمین عشقم، و قسم خورده سکوت، من پرورش یافتم در آغوش فریاد. اما عشق آنگونه خرابم کرد که دیگر چگونه زیستن را به یاد ندارم. تلخی این فاصله تراکم احساسم را هر لحظه بیشتر می کند. در این کویر غربت به یادش لبریز از نوشتن میشوم، با نام او از رخوت بیهودگی رها می شوم و عاشق می شوم، تا مرز شقایق ...  زمان سریع می گذرد و خورشید زمستان آخرین شعله های بی جانش را در هنگام غروب بر روی قله های سر به فلک کشیده البرز می کشاند، و من در خیال سبز خود به یاد او سر بر بالین قصه ناتمامم میگذارم و رد پای او را در خیال تا انتها بدرقه میکنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
پسر خوب چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:48 ق.ظ

راستش من زیاد اهل متن های ادبی نیستم، اما نمی دونم چرا وقتی نوشته هات را می خونم یک جورایی خیلی عجیب به دلم می شینه.
فقط بگم که من را شیفته نوشته هات کردی. و هر دفعه که میام دوباره تمام نوشته هات را از نو می خونم.

حمید پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:05 ق.ظ

اونجایش که گفتی چله زمستان وبرف دلم لرزید
نه از ترس سرما از زیبایی زمستان که به راستی
خیلی زیباست *فقط کافیه عمیق بیندیشیو این همه
پاکیو زیبایی رو سفیدی بیهوده نبینی.
خوشحال میشم بیشتر راجب زمستان بنویسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد