واژه

 

هنگامیکه در بازار نگرانیهایم واژه خوشبوی محبت را بر روی دیواری از جنس بلور نوشتم، کسی به شکنندگی دیوار رحم نکرد به جز تو، چون به دل تو سکوت است که با لحظه های سرد من همدم میشود و تبسم دلهایم می روند تا در برگ ریزان شهر عشق مدفون شوند.

و اینک سپیدی در افق موج می زند و بر پیشانی آسمان نگینی درخشان آویخته میشود و نسیم خنک صبحگاه نوازشگر چهره های خیس از شبنم عشق می شود و زنجیره سکوت گسسته میشود و هلهله زمان معنایی تازه میگیرد آنگاه روزی دگر متولد می شود.

میشود  برگشت تا د بستان راه کوتاهی است  میشود  برگشت در خود جستجویی داشت
می شود از رد باران رفت می شود  با سادگی آمیخت
می شود کوچکتر از اینجا اکنون شد  می شود کیفی فراهم کرد دفتری را میتوان پر کرد
می شود از آینه و خورشید  در کتابی می شود روئیدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم دوستی را می شود  پرسید
چشمها را میتوان آموخت مهربانی کودکی تنهاست

مهربانی را بیاموزید

نظرات 2 + ارسال نظر
پسر خوب سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:57 ب.ظ

می شود خوشبخت بود و با شادی زندگی کرد.

حمید پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:50 ق.ظ

بازم سلام!
به راستی که با حس نابی مینویسی این شیوایی رو میشه به
وضوح تو نوشتهات دید.
وصف زیبایی هست چشمامو میبندمو خودمو توی اون فضا حس میکنم ... چه حس زیبایی...!
امتحان کن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد